به نام خدا
بچه ها سلام.
به اکثر وبلاگ هاتون سر زدم واقعا زیبا و جالب بود.
چه عکس ها چه قالب ها و چه نوشته های ریباتون
وقتی به اونها نگاه می کردم صداقت و معصومیت کودکانتون کاملا برام ملموس بود و خوشحالم که بچه های خوبی مثل شما سعی می کنند از اینترنت برای تبادل نظر و بیان خوبی ها استفاده کنند و
مطالبی در وبلاگ هاشون بنویسند که هم اموزنده و هم جذاب است.
امروز داستان زیبایی از دوستم شنیدم که برای شما هم تعریف می کنم.
«قصه گل»
او فقط غنچه کوچکی بود در گلدان قدیمی کنار پنجره اتاق که با گذشت روزها حالا دیگر تبدیل به گل زیبا و خوشرویی
شده بود که با نگاه کردن به ان می توانستی به عظمت خدا پی ببری.رنگ قرمز و برگ های سبزو لطیفش چنان جلوه می نمود
که پیرمرد هرروز صبح پس از خواب ساعت ها به او خیره می شد…با حرف می زد…برایش اب می اورد
و گاهی کود به پایش می ریخت و نیز سایه بانی که هرگاه از اشعه خورشید خسته شد به ان پناه ببرد.
روزهای در پی یکدیگر می گذشت و گل همچنان در گلدان کوچک بر قامت و شاخ و برگ های خود می افزود
و از این همه خوشبختی به خود می بالید غافل از اینکه شاید همه انها می توانست یک خواب باشد تا اینکه ان روز فرا رسید
و پیرمرد در قبال اندک بهایی گل را به دیگری فروخت.
وقتی گل دلیل این کاررا از او پرسید پیرمرد گفت:»به خاطر اینکه چیزی بخورم..زنده بمانم
تا بتوانم فردا را ببینم و باز گل پرسید:»پس با تنهایی ات چه می کنی؟..و از فردا چه کسی حرف های دلت را خواهد شنید؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت:»نگران نباش فردا نیز غنچه دیگری همچون تو می پرورانم تا بدین سبب تنهایی ام جبران شود…»
و ان قصه همچنان ادامه دارد.
.
.
اما بچه ها اگر هرچیزی در زندگیتان مثل دوست…والدین..کتاب ها و …مثل گل قصه ما عزیز است..سعی کنید همیشه در کنارش بوده و هیچ وقت از دستش ندید .
تا دست نوشت بعدی خدانگهدار
3/2/88
آخرین نظرات شما